رسانه تحلیلی تصویری بهمن، گروه امنیت ملی و سیاست خارجی - رضا باقریپور: استفان والت نظریه پرداز مشهور مکتب رئالیسم در جدیدترین یاددااشت خود در فارن پالیسی یادداشتی در مورد رئالیسم و نگرشهای منفی به آن نوشته است.
والت میگوید که اشاره واقع گرایان به نقش غرب در بحران اوکراین باعث شده واقعگرایان و به صورت خاص کسانی مثل جان میرشایمر «پوتین دوست» خوانده شوند. او به تحلیل اخیر هنری کسینجر هم اشاره میکند. کسینجر اخیرا برای مصالحه در شرق اروپا، به اوکراین توصیه کرده بود که باید بیخیال بخشی از اراضی خود شود. استفان والت هم در یادداشت خود میگوید که ناظران از ایندست تحلیلها، ورشکستگی اخلاقی واقعگرایی را نتیجه میگیرند. او البته با واقعگرا خواندن کسینجر موافق نیست.
والت به حسن سابقه واقعگرایی نسبت به تحلیل و پیشبینی سرگذشت اوکراین و روسیه تا به امروز اشاره میکند. او میگوید:« واقعگرایان با طیفهای مختلف بارها هشدار داده بودند که سیاست غرب در قبال روسیه و اوکراین منجر به مشکلات جدی خواهد شد، هشدارهایی که توسط کسانی که ادعا میکردند سیاست درهای باز ناتو منجر به صلح پایدار در اروپا میشود، نادیده گرفته شد.» او میگوید اکنون کسانی آماج نگرشهای منفی میشوند که نگرش درستی در این باره داشتند؛ کسانی نیز که درک صحیحی از صحنه نداشتند اکنون هم بر طبل ادامه جنگ تا شکست پوتین میکوبند.
دلایل محبوب نبودن رئالیسم (قسمتهای عمده یادداشت او)
اول، رئالیسم دیدگاه نسبتاً غم انگیزی به سیاست، حتی در نسخه های خوش خیم تر آن دارد. در این دیدگاه فرض بر این است که افراد به طور جبران ناپذیری دارای نقص هستند و هیچ راهی برای از بین بردن همه تضاد منافع بین افراد یا گروه های اجتماعی وجود ندارد. علاوه بر این، تمام نسخههای واقعگرایی ناامنی ناشی از فقدان یک مرجع فراگیر جهانی را مورد توجه قرار میدهند؛ اقتداری که بتواند توافقها را اجرا کند و از حمله دولتها به یکدیگر جلوگیری کند. هنگامی که امکان خشونت وجود داشته باشد، گروه های انسانی از هر نوع - اعم از قبیله، دولت-شهر، باندهای خیابانی، شبه نظامیان، ملت ها، ایالت ها و غیره- به دنبال راه هایی برای ایمنتر کردن خود خواهند بود؛ خب درک اینکه چرا بسیاری از مردم تمایلی به پذیرش چنین دیدگاه بدبینانهای از وضعیت انسانی ندارند، سخت نیست.
دومین دلیل عمده برای ایجاد نگرش منفی نسبت به واقعگرایی، تأکید این مکتب فکری بر سیاست قدرت است؛ این تاکید بسیاری از مردم را بر تمرکز بیش از حد بر قدرت نظامی سوق میدهد و باعث میشود که آنها به راهحلهای جنگطلبانه علاقهمند شوند. اما این دیدگاه نیز به وضوح نادرست است. جدا از کیسینجر، برجستهترین واقعگرایان عموماً به کبوتر بودن(در مقابل جناج بازها) تمایل داشتهاند. جورج اف کنان، راینهولد نیبور، والتر لیپمن، هانس جی. مورگنتا و کنت والتز همگی از منتقدان اولیه دخالت ایالات متحده در ویتنام بودند؛ همچنین جانشینان علمی آنها از جمله مخالفان برجسته دولت بوش در جنگ علیه عراق در سال 2003 بودند.
دلیل سوم اینست که واقع گرایی نسبت به ملاحظات اخلاقی بی تفاوت یا حتی مخالف است. از آنجا که چارچوب نظری واقعگرایی ارزشها یا آرمانها را به صورت صریح لحاظ نمیکند، این اتهام خالی از حقیقت نیست. همانطور که از نام این مکتب پیداست، رئالیسم سعی میکند با جهان «آنطور که واقعاً هست» مواجه شود، نه آنطور که ممکن است ما دوست داشته باشیم. با این حال، همانطور که مایکل دش و دیگران اشاره کردهاند، اغلب واقعگرایان نیز ذیل ارزشهای اخلاقی قرار دارند، منتها برای واقعگرایان، اگر انتخابهای حاصله منجر به ناامنی یا رنج انسانی بیشتر شود، پذیرفته شده نیستند.
چهارمین دلیل اینست که اساسا واقعگرایی در ایالات متحده محبوبیتی ندارد. زیرا کاملا مخالف با این انگاره و باور فراگیر است که -آمریکا استثنا است-. این ایده که ایالات متحده منحصراً اخلاقی است و همیشه برای منافع بشریت عمل میکند.
واقعگرایان معتقدند نیاز به امنیت و استقلال در جهانی که فاقد اقتدار مرکزی است باعث میشود تا اغلب دولتها با ویژگیهای بسیار متفاوت وادار شوند تا به شیوههای کاملاً مشابهی عمل کنند. به عنوان مثال، از ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی سابق متفاوتتر نمی توانست از نظر نظم داخلی، ایدئولوژی های سیاسی و سیستم های اقتصادی وجود داشته باشد اما در همین مورد هم فشارهای رقابت در طول جنگ سرد باعث شد که هر کدام اتحادهای بزرگی تشکیل دهند. ایدئولوژی های مربوطه خود را هر کجا که می توانستند، منتشر کردند؛ ساخت ده ها هزار سلاح هسته ای، مداخله در بسیاری از کشورهای دیگر، مبارزه با جنگ های نیابتی ویرانگرو ترور رهبران خارجی از جمله اقدامات مشابه هر دو طرف بود. این دو کشور کاملاً متفاوت که در رقابت محبوس شده بودند، سیاست های خارجی تقریباً مشابهی را پیگرفتند.
در ژوئیه 1979 وقتی که یک قیام مردمی در نیکاراگوئه باعث سرنگونی دیکتاتور طرفدار آمریکا (آناستاسیو سوموزا) شد، دولت کارتر بسیار نگران شد؛ پس از این دولت ریگان با به قدرت رسیدن در ژانویه 1981، با سازماندهی و تسلیح ارتش شورشی (کنتراها) سعی در سرکوب این قیام مردمی کرد؛ درست مانند روسیه که از شبه نظامیان جدایی طلب در اوکراین حمایت می کند. نیکاراگوئه کشوری فقیر با جمعیتی نزدیک به 4 میلیون نفر بود؛ با این حال مقامات ایالات متحده آن را یک تهدید جدی می دیدند. حدود 30000 نیکاراگوئه در جنگ کنترا کشته شدند که معادل از دست دادن تقریباً 2.5 میلیون آمریکایی به عنوان درصدی از جمعیت کشور بود.
این نمونههای رفتار نادرست آمریکا در گذشته کوچکترین توجیهی برای آنچه روسیه امروز انجام میدهد، نیست. اگر ما استانداردهای دوگانه نداشته باشیم، همه این اقدامات (از جمله حمله به عراق) را باید به شدت از نظر استراتژیک و اخلاقی محکوم کنیم. رئالیستها تنها یادآوری می کنند که دولت ها از هر نوع، وقتی احساس خطر کنند، کارهای وحشیانه انجام می دهند، حتی اگر ترس آنها گاهی توهمی باشد. اما در کشوری مانند ایالات متحده، که خود را منحصربهفرد و با فضیلت میداند و مقامات ارشد به ندرت اشتباهات خود را میپذیرند، یادآوری این نکته به مردم که رهبران آنها (روسای جمهور آمریکا) در گذشته دقیقا جوری عمل کردهاند که امروز پوتین عمل میکند، احتمالا چندان خوشایند نیست.
یکی از دیگر دلایلی که رئالیسم را ناخوشایند میکند ادعای بزرگ طرفداران آن در حق به جانب بودن و درست تحلیل کردن است. البته که همیشه اینطور نیست و محیط بین الملل عرصه عدم قطعیتهاست. به عنوان مثال، بیشتر واقع گرایان - از جمله خود من - از اینکه ناتو بقای خود را حفظ کرده و فراتر از جنگ سرد گسترش یافته، شگفت زده شده اند.
اما واقع گرایان - فقط چند نمونه- در مورد گسترش ناتو ، مهار دوگانه در خلیج فارس ، جنگ در عراق ، تصمیم نادرست اوکراین برای دست کشیدن از زرادخانه هسته ای خود ، پیامدهای ظهور چین و اشتباه ملت سازی در افغانستان ، حق داشتند.
این رکورد بدی نیست، به خصوص وقتی که با بسیاری از منتقدان رئالیسم مقایسه شود. اما من شک دارم که این امر باعث محبوبیت بیشتر رئالیسم شود. حتی اگر اکثر دولتها آنگونهای عمل کنند که رئالیسم میگوید.